بسم الله النور

پيامبري‌ از کنار خانه‌ ما رد شد

پيامبري‌ از کنار خانه‌ ما رد شد. باران‌ گرفت. مادرم‌ گفت: چه‌ باراني‌ مي‌آيد. پدرم‌ گفت: بهار است. و ما نمي‌دانستيم‌ باران‌ و بهار نام‌ ديگر آن‌ پيامبر است.آسمان‌ حياط‌ ما پر از عادت‌ و دود بود. پيامبر، کنارشان‌ زد. خورشيد را نشانمان‌ داد...

 پيامبري‌ از کنار خانه‌ ما رد شد. لباس‌هاي‌ ما خاکي‌ بود. او خاک‌ روي‌ لباس‌هايمان‌ را به‌ اشارتي‌ تکانيد. لباس‌ ما از جنس‌ ابريشم‌ و نور شد و ما قلبمان‌ را از زير لباسمان‌ ديديم.
پيامبري‌ از کنار خانه‌ ما رد شد. آسمان‌ حياط‌ ما پر از عادت‌ و دود بود. پيامبر، کنارشان‌ زد. خورشيد را نشانمان‌ داد و تکه‌اي‌ از آن‌ را توي‌ دست‌هايمان‌ گذاشت.